جدول جو
جدول جو

معنی نیم گسل - جستجوی لغت در جدول جو

نیم گسل
(لُ لُ کُ)
نیم گسسته. نیم گسلیده. شل شده:
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.
اثیر اخسیکتی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم گرد
تصویر نیم گرد
نیم دایره، نوعی آجر که لبۀ آن پخ و گرد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم بسمل
تصویر نیم بسمل
ویژگی حیوانی که تازه ذبح شده و در حال جان دادن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم گسل
تصویر غم گسل
آنکه یا آنچه غم را ببرد، غم زدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم دست
تصویر نیم دست
تخت، مسند، برای مثال دست آفت بدو چگونه رسد / تا در او نیم دست دستور است (انوری - ۶۷)، نیمکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم گرم
تصویر نیم گرم
آنچه نه داغ باشد نه سرد، ولرم
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
نیم رس بودن. نیم رسیدگی. رجوع به نیم رس شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
لباس نیم فصل، جامۀ بهاره و جامۀ پائیزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مرد نصف عمر، (ناظم الاطباء)، مردی که به نصف عمر رسیده، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 402 شود،
نیمی از سال تحصیلی
لغت نامه دهخدا
زنی که به نصف عمر رسیده، (فرهنگ فارسی معین) زن میانه عمر، (آنندراج)، زن نصف عمر، (ناظم الاطباء)، رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 402 شود
لغت نامه دهخدا
جندک، هشتادیک قران، (یادداشت مؤلف)، واحد وجه و مسکوکی در ایران عهد قاجار، نصف یک پول، هرپول معادل چهار جندک بود، (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رسول گونه. به منزلۀ رسول و سفیر. (فرهنگ فارسی معین) : هم بر این مقدار نامه رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی به خلیفه. (تاریخ بیهقی ص 77)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مسند کوچک. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات). تخت خرد. مسند خرد. (فرهنگ خطی). چه، دست به معنی صدر و مسند عالی است. (برهان قاطع) (آنندراج) :
دست آفت بدو چگونه رسد
که در او نیم دست دستور است.
انوری (از انجمن آرا).
، نصف واحد کامل از چیزی مانند نیم دست صندلی یعنی سه صندلی. (از فرهنگ فارسی معین). نیمی از یک دست ابزار خانه. رجوع به دست شود
لغت نامه دهخدا
(دی نَ / نِ نُ / نِ / نَ)
آنکه بازمی دارد وقطع می کند تنفس و تکلم را. (ناظم الاطباء). نفس بر
لغت نامه دهخدا
(بِ مِ)
ذبیح ناقص، و بسمل را به فارسی کشتار گویند. (آنندراج). نیم کشته. مذبوحی که هنوز جان داشته باشد. (ناظم الاطباء). مرغی که سر آن بریده باشند و هنوز در حال طپیدن باشد. که مقداری از گردن او بریده باشند و سر جدا نشده باشد. (یادداشت مؤلف) :
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.
منوچهری.
بسان نیم بسمل مرغ غمناک
جگرخسته همی غلطید بر خاک.
عطار.
آن همه مرغان چو بیدل ماندند
همچو مرغ نیم بسمل ماندند.
عطار.
اوفتاده در رهی بی پا و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب.
عطار.
نگاه همت فیضی به سوی صیدگهی است
که صدهزار هما نیم بسمل افتاده ست.
فیضی.
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو ازمن آسان کار من از تو مشکل.
شاه قوام الدین.
- نیم بسمل کردن، نیم کشته رها کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قوس. (یادداشت مؤلف از التفهیم ص 97)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
که شکل آن به گردی نزدیک باشد. نزدیک به کروی. شبیه به دایره یا کره، آنچه به شکل نصف دایره باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود، (اصطلاح بنایی) آجری که یک نبش آن را چون قوسی بسایند زینت ظاهر بنا را. (یادداشت مؤلف). نوعی آجر که لبه اش پخ و گرد باشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ)
خطای اندک. قصور. (ناظم الاطباء). نیم گناه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
شیرگرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم و نه سرد. ملایم. ممهد. ولرم. ملول. (یادداشت مؤلف) : چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب بپزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این آبها و روغنها نیم گرم اندر دهان می دارند و بدان غرغره می کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بامداد کشکاب دهند نیم گرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مست باخبر. (آنندراج). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش. (یادداشت مؤلف). می زده. شاد و شنگول. تردماغ. که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته:
همی تاخت بهرام خشتی به دست
چنانچون بود مردم نیم مست.
فردوسی.
سکندر بیامد ترنجی به دست
از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
نیاطوس از آن جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست.
فردوسی.
دو بادام و سنبلش بابل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست.
اسدی.
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم.
خاقانی.
همه نیم هشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست.
نظامی.
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در درشکست.
عطار.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی به دست.
سعدی.
یکی سرگران آن یکی نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی.
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو از من آسان کار من از تو مشکل.
شاه قوام الدین.
- نیم مست شدن، شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن:
وز آن هر یکی دسته ای گل به دست
ز شادی و از می شده نیم مست.
فردوسی.
- ، گیج و گم شدن:
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری یا حصیری
لغت نامه دهخدا
میوه ای که هنوز نرسیده و پخته نشده، مرغی که پر و بال آن هنوز در نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم گسل
تصویر غم گسل
آنکه یا آنچه غم را ببرد غمزدا
فرهنگ لغت هوشیار
واحد وجه و مسکوکی در ایران (عهد قاجاریه) و آن نصف یک پول و دو برابر یک جندک بود. توضیح هر (پول) معادل دو (نیم پول) بود هر نیم پول معادل دو جندک محسوب میشد
فرهنگ لغت هوشیار
نیمشکست چون نیمکشت ناز شوم زان نگاه گرم ذوق تبسم نمکین می کشد مرا (محمد قلی میلی) جانوری که ذبح او کامل نباشد نیم کشته نیم کشت: (آن همه مرغان چوبی دل ماندند همچو مرغ نیم بسمل ماندند) (منطق الطیر. چا. دکتر گوهرین. 231) (بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی وز نیم کشت غمزه ش قربان تازه بینی) (خاقانی. سج. 431)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم بال
تصویر نیم بال
یا نیم بالان، جمع نیم بال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم مست
تصویر نیم مست
آنکه کاملا مست نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم گنه
تصویر نیم گنه
گناه کوچک، خطای اندک
فرهنگ لغت هوشیار
مردی که بنصف عمر رسیده، نصف سال (6 ماه) سمستر. توضیح این اصطلاح در دانشگاهها در مورد نصف سال تحصیلی بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم زال
تصویر نیم زال
زنی که بنصف عمر رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم دست
تصویر نیم دست
((دَ))
تخت، مسند کوچک
فرهنگ فارسی معین
واحد وجه و مسکوکی در ایران (عهد قاجاریه) و آن نصف یک پول و دو برابر یک جندک بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیم بسمل
تصویر نیم بسمل
((بِ مِ))
نیم کشته، حیوانی که هنوز جان داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
ولرم
متضاد: سرد، داغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
با بی میلی، نیمه گرم
دیکشنری اردو به فارسی
نیمه دل، نیم قلب
دیکشنری اردو به فارسی