مسند کوچک. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات). تخت خرد. مسند خرد. (فرهنگ خطی). چه، دست به معنی صدر و مسند عالی است. (برهان قاطع) (آنندراج) : دست آفت بدو چگونه رسد که در او نیم دست دستور است. انوری (از انجمن آرا). ، نصف واحد کامل از چیزی مانند نیم دست صندلی یعنی سه صندلی. (از فرهنگ فارسی معین). نیمی از یک دست ابزار خانه. رجوع به دست شود
مسند کوچک. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات). تخت خرد. مسند خرد. (فرهنگ خطی). چه، دست به معنی صدر و مسند عالی است. (برهان قاطع) (آنندراج) : دست آفت بدو چگونه رسد که در او نیم دست دستور است. انوری (از انجمن آرا). ، نصف واحد کامل از چیزی مانند نیم دست صندلی یعنی سه صندلی. (از فرهنگ فارسی معین). نیمی از یک دست ابزار خانه. رجوع به دست شود
ذبیح ناقص، و بسمل را به فارسی کشتار گویند. (آنندراج). نیم کشته. مذبوحی که هنوز جان داشته باشد. (ناظم الاطباء). مرغی که سر آن بریده باشند و هنوز در حال طپیدن باشد. که مقداری از گردن او بریده باشند و سر جدا نشده باشد. (یادداشت مؤلف) : بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل. منوچهری. بسان نیم بسمل مرغ غمناک جگرخسته همی غلطید بر خاک. عطار. آن همه مرغان چو بیدل ماندند همچو مرغ نیم بسمل ماندند. عطار. اوفتاده در رهی بی پا و سر همچو مرغی نیم بسمل زین سبب. عطار. نگاه همت فیضی به سوی صیدگهی است که صدهزار هما نیم بسمل افتاده ست. فیضی. تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل کام تو ازمن آسان کار من از تو مشکل. شاه قوام الدین. - نیم بسمل کردن، نیم کشته رها کردن
ذبیح ناقص، و بسمل را به فارسی کشتار گویند. (آنندراج). نیم کشته. مذبوحی که هنوز جان داشته باشد. (ناظم الاطباء). مرغی که سر آن بریده باشند و هنوز در حال طپیدن باشد. که مقداری از گردن او بریده باشند و سر جدا نشده باشد. (یادداشت مؤلف) : بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل. منوچهری. بسان نیم بسمل مرغ غمناک جگرخسته همی غلطید بر خاک. عطار. آن همه مرغان چو بیدل ماندند همچو مرغ نیم بسمل ماندند. عطار. اوفتاده در رهی بی پا و سر همچو مرغی نیم بسمل زین سبب. عطار. نگاه همت فیضی به سوی صیدگهی است که صدهزار هما نیم بسمل افتاده ست. فیضی. تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل کام تو ازمن آسان کار من از تو مشکل. شاه قوام الدین. - نیم بسمل کردن، نیم کشته رها کردن
که شکل آن به گردی نزدیک باشد. نزدیک به کروی. شبیه به دایره یا کره، آنچه به شکل نصف دایره باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود، (اصطلاح بنایی) آجری که یک نبش آن را چون قوسی بسایند زینت ظاهر بنا را. (یادداشت مؤلف). نوعی آجر که لبه اش پخ و گرد باشد. (فرهنگ فارسی معین)
که شکل آن به گردی نزدیک باشد. نزدیک به کروی. شبیه به دایره یا کره، آنچه به شکل نصف دایره باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود، (اصطلاح بنایی) آجری که یک نبش آن را چون قوسی بسایند زینت ظاهر بنا را. (یادداشت مؤلف). نوعی آجر که لبه اش پخ و گرد باشد. (فرهنگ فارسی معین)
شیرگرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم و نه سرد. ملایم. ممهد. ولرم. ملول. (یادداشت مؤلف) : چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب بپزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این آبها و روغنها نیم گرم اندر دهان می دارند و بدان غرغره می کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بامداد کشکاب دهند نیم گرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
شیرگرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم و نه سرد. ملایم. ممهد. ولرم. ملول. (یادداشت مؤلف) : چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب بپزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این آبها و روغنها نیم گرم اندر دهان می دارند و بدان غرغره می کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بامداد کشکاب دهند نیم گرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
مست باخبر. (آنندراج). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش. (یادداشت مؤلف). می زده. شاد و شنگول. تردماغ. که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته: همی تاخت بهرام خشتی به دست چنانچون بود مردم نیم مست. فردوسی. سکندر بیامد ترنجی به دست از ایوان سالار چین نیم مست. فردوسی. نیاطوس از آن جایگه برنشست به لشکرگه خویش شد نیم مست. فردوسی. دو بادام و سنبلش بابل پرست یکی نیم خواب و یکی نیم مست. اسدی. همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم. خاقانی. همه نیم هشیار و شه نیم مست همه چرب گفتار و شه چرب دست. نظامی. نیم شبی سیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی به دست. سعدی. یکی سرگران آن یکی نیم مست اشارت کنان این و آن را به دست. سعدی. تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل کام تو از من آسان کار من از تو مشکل. شاه قوام الدین. - نیم مست شدن، شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن: وز آن هر یکی دسته ای گل به دست ز شادی و از می شده نیم مست. فردوسی. - ، گیج و گم شدن: چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگاه نزد من حق بود. خطیری یا حصیری
مست باخبر. (آنندراج). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش. (یادداشت مؤلف). می زده. شاد و شنگول. تردماغ. که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته: همی تاخت بهرام خشتی به دست چنانچون بود مردم نیم مست. فردوسی. سکندر بیامد ترنجی به دست از ایوان سالار چین نیم مست. فردوسی. نیاطوس از آن جایگه برنشست به لشکرگه خویش شد نیم مست. فردوسی. دو بادام و سنبلش بابل پرست یکی نیم خواب و یکی نیم مست. اسدی. همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم. خاقانی. همه نیم هشیار و شه نیم مست همه چرب گفتار و شه چرب دست. نظامی. نیم شبی سیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی به دست. سعدی. یکی سرگران آن یکی نیم مست اشارت کنان این و آن را به دست. سعدی. تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل کام تو از من آسان کار من از تو مشکل. شاه قوام الدین. - نیم مست شدن، شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن: وز آن هر یکی دسته ای گل به دست ز شادی و از می شده نیم مست. فردوسی. - ، گیج و گم شدن: چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگاه نزد من حق بود. خطیری یا حصیری
واحد وجه و مسکوکی در ایران (عهد قاجاریه) و آن نصف یک پول و دو برابر یک جندک بود. توضیح هر (پول) معادل دو (نیم پول) بود هر نیم پول معادل دو جندک محسوب میشد
واحد وجه و مسکوکی در ایران (عهد قاجاریه) و آن نصف یک پول و دو برابر یک جندک بود. توضیح هر (پول) معادل دو (نیم پول) بود هر نیم پول معادل دو جندک محسوب میشد